نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را...

متن مرتبط با «برای» در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... نوشته شده است

برای مادرم...

  • یا فاطمه الزهرا   توی مهمونی ها، اغلب بچه ها اونقدر مشغول بازی می شوند که هر چقدر برای غذا صداشون می کنی نمی آیند. اصلا نمی شنوند که بیایند. یا می آیند اما دو لقمه نخورده دوباره می روند سر بازی شان. ب, ...ادامه مطلب

  • سهمی هم برای خدا کنار بگذار...

  • یَفْعَلُ‏ اللَّهُ‏ مَا یَشَاءُ بِقُدْرَتِهِ‏ وَ یَحْکُمُ‏ مَا یُرِیدُ بِعِزَّتِهِ‏ *   رفت بالای منبر. گفت آی مردم! صد و بیست و چهار هزار پیغمبر اومدند شما رو به توحید دعوت کردند؛ من امشب اومدم شما ر, ...ادامه مطلب

  • جایی برای غم ها و شادی ها...

  • یا هو   غم ها و شادی های من با کتابها و کتابخانه ام گره خورده اند.   وقتی خیلی شادم می روم توی اتاق کتابخانه ام. ذل می زنم به کتابهایم و عنوان هایشان را می خوانم و کیف می کنم. نمی توانم انتخاب کنم بین آنها. می نشینم و تماشایشان می کنم. می نشینم و آرزو می کنم ای کاش فرصتی بود که همه شان را بخوانم. خودم را گاهی مسئول یک کتابخانه عمومی بزرگ می بینم که توی بهشت کوچکش نشسته و دارد فقط کتاب می خواند... وقتی شادم نمی توانم کتاب بخوانم. فقط در میانشان می نشینم و از حضورشان لذت می برم و به آنها توی دلم افتخار می کنم...   :::   وقتی خیلی غمگین و دل گرفته ام، می روم توی اتاق کتابخانه و ذل می زنم به کتابهایم. و دست و دلم به هیچکدامشان نمی رود... حتی حوصله کتابهایم را هم ندارم... کتابهایی که تقریبا همه شان - بی اغراق-  کتابهای خوبی هستند. خواندنی هستند. حرف دارند برای گفتن. کتابهایی که هر کسی که کمی از نزدیک مرا بشناسد می داند "عاشقشان" هستم. کتابهایی که با خون دل و با زحمت خریده ام. مخصوصا در سالهای دانشگاه و سالهایی که سرباز بودم یا در جستجوی کار، با حذف خورد و خوراک و با صرفه جویی در هزینه های رفت و آمد خریده ام... وقتی ناراحت و دلگیرم هیچکدامشان را بر نمی دارم. با یک "که چی بشه مثلا!"می روم سراغ دفترچه هایم. یکی شان را انتخاب می کنم و می نویسم. گاه با معنی و گاهی هم بی معنی... فقط خط خطی م, ...ادامه مطلب

  • تابی برای یک بی تاب

  • یا لطیف یادم هست که در یکی از شب های تابستانی، با رفقا رفته بودیم یک نشستِ اردو مانند دو روزه ای. آن وقت ها عادتم به شب بیداری بود. شب هنگام وقتی که همه یا خوابیده بودند یا گعده کرده بودند و می گفتند و می خندیدند، من در گوشه اردوگاهمان، تابی پیدا کردم و یک شب تا سحر روی آن تاب، تنهای تنها، تاب خوردم و تاب خوردم و تاب خوردم... تاب خوردم و به آسمان خیره شدم. به مهتاب که آن شب کامل بود به گمانم، به ماهی که پشت ابرها پنهان می شد و شکل های زیبایی را درست می کرد و گوش دادم به صدای باد که می پیچید توی شاخ و برگ درختها... گوش دادم به صدای جیرجیرک ها که تا سحر همپای من بیدار بودند...   تمام آن چند ساعت را خیال بافتم و همه وجودم را دادم دست قلبم. گاهی سرم را گذاشتم رو زنجیر تاب و اشک ریختم... گاهی تمام جراتم را جمع کردم و با همه توان تاب را فرستادم بالا و بالاتر ... آنقدر که ترسیدم دوران کند... گاهی آرام تاب خوردم ... گاهی هم معمولی، مثل خودم...   حالا، بعد از ده دوازده سال از آن شب، باور نمی کنی اگر بگویم "همیشه" وقتی از کنار پارک ها و تابهایشان می گذرم، با چشمهایم فاصله صندلی شان را تا زمین اندازه می گیرم! ببینم پاهایم به زمین می گیرد یا نه؟! ببینم یک تاب خوردن بی دغدغه مهمانم می کند یانه؟! سالهاست که گشته ام و نیافته ام... دلم یک تاب می خواهد که نگاه نکند به سن و سالم! تاب بدهد مرا یک شب, ...ادامه مطلب

  • باز باران ... بخوان برای من آواز دلنشین، باران*!

  • یا لطیف   باز همیک به یکوا شدند چترهای پر غرورباز همبسته شد دریچه های کورهیچ کسغیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشدهیچ کس، قشنگتر نشد- همچنان که پیش از آن و بعد از این -باز هم حرف آسمانماند بر زمین!   محمدمهدی سیار   پ. ن. : شعر های چند لایه و پر مغزی دارد این محمدمهدی سیار. پ. ن. 2:  بوی باران که می آید لحظه هایم عجیب می شوند. انگار که برق شادی ها و غبار غصه ها همه در صدای آرامبخش باران و بوی خاک نم زده، محو بشوند و جهان رنگ دیگری بگیرد... بوی باران شعر عاشقانه خداست لطیف تر از تمام شعرهای عاشقانه ... پ. ن. 3: نقطه آخر این پاییز را هم گذاشتند و من باز هم همان "علی" اولین روز پاییز نیستم. این روزها دوتا دختر کوچک خوردنی و چلاندنی (!) و ماااااه اضافه شده اند به خانواده ما و من هم "دایی" شده ام و هم "عمو" ... :))  پ. ن. 4: بالاخره این روز آخری هم که شده، پاییز 96 هم رنگ لطافت پاشید در این شهر خاکستری دلگیر...     * شعر عنوان از : علی داوودی نه ابر نیست، نه! این زخم کهنه ی مردی است که تازه می شود از ضربه های این بارانهوای گریه گرفته است ناودان ها را بخوان برای من آواز دلنشین، باران!   # سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق  #مولانا , ...ادامه مطلب

  • خمینی؛ مردی که می توان برایش جان داد...

  • هو الحق      خنده هایت نوید آزادیست ، تک تکش را کتاب خواهم کردچشم هایت مرا سیاسی کرد ، با لبت انقلاب خواهم کرد سرزمینم هزار و اندی سال ، زیر یوغ سیاه تنهاییستشاه باید از این وطن برود ، خانه اش را خراب خواهم کرد وقت آتش بس است با تقدیر ، باید این جنگ ها تمام شودعکس تو قطع نامه ی صلح ست ، روی دیوار قاب خواهم کرد کودتایی بزرگ در راهست ، یک تبانی علیه خوشبختیبا توکل به قلب تو آن را ، زود نقش بر آب خواهم کرد کاش از یک لوازم التحریر ، چند ماژیک نقره ای بخریآسمانم ستاره کم دارد ، سر ِ فرصت حساب خواهم کرد تو سلحشور زندگی ِ منی ، ناجی ِ این تبار درماندهفکر تنهایی ات نباش عزیز ، من تورا انتخاب خواهم کرد ...! رهی کاوه   , ...ادامه مطلب

  • نامه ای برای روشنایی خانه مان...

  • بسم الله الرحمن الرحیم     هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم چند سال گذشته است؟ درست یادم نیست! اما حدود همین ساعت ها بود که بعد از یک جشن نسبتا ساده، آمدیم خانه خودمان. به این آشیانه کوچک خوشبختی...یادت هست اولین کاری که کردیم چه بود؟ وقتی رسیدیم اولین کاری که کردیم این بود که با کمک عمویم دوتا ملافه (یا ملحفه؟!) برداشتیم و به جای پرده زدیم به پنجره! آخر هنوز پرده های خانه حاضر نبود. مثل فرش هایمان که هنوز نرسیده بود و اجاق گازمان. یادت هست که تا دو هفته روی شومینه غذا درست کردی؟ زندگی را شروع کردیم. زندگی مان بالا و پایین زیاد داشت، همیشه دلچسب نبود، همیشه باب میل نبود طبیعتا، اما همیشه سعی کردیم مهربانی در این خانه گم نشود، حتی در سخت ترین روزهایمان...   یادت هست چقدر با تعجب نگاهمان می کردند که ما بدون داشتن مهمان، "فقط" برای خودمان، شیرینی می خریدیم؟ دیگر شیرینی فروشیی "سرگل" هم می دانست که وقتی من می روم خرید فقط نیم کیلو شیرینی باید بدهد! الان ها دیگر کسی با تعجب نگاه نمی کند! عادی شده است برای شان انگار. حالا اما بعد از این همه سال با ,نامه ای برای تو,نامه ای برای خدا,نامه ای برای معلم ...ادامه مطلب

  • برای نفیسه خانم...

  • یا لطیف این اولین پاییزه که دارمتخیابونا قراره زیبا بشهباید یه پالتو بخرم تو جیباشدستای کوچیک تو هم جا بشه! #حامد عسکری این را قبلا برای آقا محمدحسین، وقتی یکساله بود نوشته بودم جایی. حالا هم برای نفیسه خانم... که حسابی بابایی است ...  زیادی بابایی است...! , ...ادامه مطلب

  • ورودی عاشقان

  • یا لطیف و یا رئوف قدیم تر ها حتما یا از باب الجواد می آمدم محضر آقا یا از باب الرضا. قدیم تر ها یعنی تا همین دو سال پیش. از باب الجواد یا باب الرضا می آدم صحن قدس، از دالان کوچک سمت چپ می رفتم داخل و اول کمی می نشستم کنار سطل آشغالی که روبروی گنبد طلا در کنج صحن مسجد گوهرشاد بود. یا همان نزدیکی ها. قبل از حرف زدن با آقا معمولا کمی می رفتم توی نخ زائرانش. توی نخ  اشک هایشان، نجواهایشان. توی نخ حس و حال غریب شان... این مسیر همیشگی ام بود. بعد کمی  زل می زدم به گنبد.شاید هم کمی حرف می زدیم. شاید هم فقط نگاه می کردم یا کمی هم اشک... مقصد بعدی اما کفشداری یازده بود. آ,ورودی عاشقانه وبلاگ,ورودی عاشقانه,ورودی عاشقانه برای بلاگفا,ورودی عاشقانه بلاگفا,صفحه ورودی عاشقانه,صفحه ورودی عاشقانه برای وبلاگ,کد ورودی عاشقانه,کدصفحه ورودی عاشقانه,کد ورودی عاشقانه برای وبلاگ,کد ورودی عاشقانه وبلاگ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها