فرزند مادر!

ساخت وبلاگ

یَا مُونِسَ اَلْمُسْتَوْحِشِینَ


او را روی پایم گذاشته ام تا بخوابد. دارم برایش قرآن می خوانم. آیت الکرسی (یا به قول خودش وقتی کوچک بود : آیت الپرسی! ما هم توی دهانمان افتاده بود. بعد ها خودش غلطمان رامی گرفت. می گفت بابا چرا غلط می گی؟ آیت الپرسی نه که، آیت الکرسی! می گفتم خودت بچه بودی می گفتی آیت الپرسی! اما زیر بار نمی رود و تا درستش را نمی گفتیم رها نمی کندمان). ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به گریه کردن.

با گریه می گوید : "بابا! یه چیزی می گویم به خدا بگو...!"

می گویم: "گل بابایی! خدا صدای خودت رو بهتر می شنوه... خودت بگو بهش"

می گوید : "نه شما خودت بگو! بهش بگو : "شما و مامانی هیچوقت نه پیر بشید و نه بمیرید...""

نمی دانم چه باید بگویم... اشک هایش زیاد می شود... مانده ام. فاطمه جان را صدا می کنم... تا حل و فصل کند...


:::

نمی دانم چه می گویند. فقط شنیدم که می گفت: باباجون و مامان جون چرا موهاشون سفید شده؟ کی به دنیا اومدن که پیر شدن؟ به خدا بگین اوها هم هیچوقت پیر نشن و نمیرن... و باز گریه می کند...


:::

به مادرش رفته است. مادرش هم غصه خور است غصه از دست دادن و فراق. حرف رفتن و از دست دادن آدم های نزدیک را نمی تواند بشنود... اگر درباره رفتن و مرگ شوخی کنم کلی باید جواب بدهم... بچه مادر است!


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 188 تاريخ : جمعه 25 آبان 1397 ساعت: 11:53