مردی همیشه در جستجو + تکمله!

ساخت وبلاگ

یا لطیف

 

چند روزی است که تلاش می کنم تا درباره سید مرتضی آوینی چیزی بنویسم. نشد. نمی شود. هرچه خواستم دیدم از من بر نمی آید درباره کسی بنویسم که یکی از اسطوره های زندگی من است. اسطوره به معنای الگوی عظیم و بزرگ  قلبی که آرزو دارم شباهت هایی با او پیدا کنم. سید مرتضی شخصیت عجیبی است. مردی همواره در حرکت و لاجرم زنده و لاجرم خستگی ناپذیر. "سعی" سید مرتضی آوینی و شیب تند سیر معنوی او از شیرین ترین مظاهر دنیایی تا عالی ترین قله های معنوی اگر بی نظیر نباشد خیلی نادر است. حتی بزرگمردی مانند مصطفی چمران (که اسطوره دیگریست در قلب من) در این خط سیر و حرکت شتابناک پیش سید مرتضی کم میاورد به گمانم . سید از اعماق زمین و دنیا آغاز کرده است. از اعماق چاه روشنفکری. از تاریکترین مظاهر دنیا. از جاهایی که به طرفه العینی انسان را در درون خود حل می کند. بی آنکه هیچ نشانی از انسانیت او باقی بگذارد... اما سید مرتضی حل نشد. سید مرتضی بالهای بسته را باز کرد. اوج گرفت . بالا رفت. بالا رفت. بالا رفت و افق هایی چنان عمیق، دقیق و لطیف را پیمود که فهم آن از عقل من بیرون است...

 

:::

به واقع این جمله سید ("غایت خلقت جهان پرورش انسان هایی است که در برابر شدائد بر هرچه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند") توصیفی از زندگی خود اوست. سید بر هرچه ترس و شک و تردید غلبه کرد و حسینی شد. بر شک ها و تردیدهای دنیای مسلط امروز. بر شک ها و تردید هایی که دنیاپرست ها با همه توان در ذهن ها کاشته اند. شک و تردیدهایی که روشنفکران تئوریزه اش کرده اند. مقدسش پنداشته اند. لازمش دیده اند. این چاه را راه نشان داده اند... سید مرتضی بر این شک ها غلبه کرد. غلبه ای نه از سر بی اطلاعی از تئوری ها و حرف ها و فلسفه ها. غلبه ای قلبی و برآمده از شهود و وجدان قلب و فهمی عمیق و دست یافتن به بزرگترین معرفت ها...

 

:::

این مرد همیشه در جستجو نهایتا یافت گمشده اش را. رسید و آرام شد... حالا مائیم و جملات او که چون از جان و عمق  باور و ایمان نشات گرفته است است ناچار بر جان می نشیند. مائیم و صدای گرم او. صدایی برآمده از سینه ای فراخ و شرحه شرحه...

 

:::

بعدا نوشت:

این جملات سید مرتضی عالی هستند. بارها خوانده ام و لذت برده ام مخصوصا جملات آخرش:

 

" تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر! من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب! فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»...

اما بعد، خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر؛ دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در «جست و جوی حقیقت» بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.... "

 

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 206 تاريخ : شنبه 31 فروردين 1398 ساعت: 20:58