دلسوخته

ساخت وبلاگ

هو اللطیف

 

کیسه کشمش رو می گذارم روی میز. می گویم چای ات را با کشمش بخور، از کربلا اومده.

میگه: از کربلا خریدی؟ سوغاتی مثلاً؟

می گم: نه! با خودم برده بودم اما نخورده برگردوندم.

می ره توی خودش. آهی می کشه. از ته قلب ش. دود سینه اش اتاق رو پر می کنه. چایی اش رو دست می گیره و یک مشت کشمش بر می داره...

می پرسم: چی شدی یهو؟

میگه: این کشمش ها لیاقت داشتند کربلا برند اما من ... نه...

 

حاضرم کربلایی که رفتم رو با این آه ش عوض کنم. نه فقط همین کربلا رو که همه کربلا هایی که رفتم رو با این سوزش با این سینه سوخته اش عوض کنم. دوست دارم بهش بگم بیا عوض کنیم. کربلای من مال تو... کربلا های من مال تو... این آه ت این سوز از عمق جان برآمده ات مال من... نمی گم اما. لبخندی می زنم. تلخ. می گم: ناراحت نباش. ان شا الله تو هم میری به زودی.. مطمئنم...

 

(این خاطره برای سفر اربعین سال قبل است)

 

پ.ن:  اونقدر حرف نگفته هست تو دلم... مخصوصا امشب... بر خلاف روزهای زیادی که فکر می کنم حرفی ندارم برای گفتن... امشب حرف دارم اما زبانی برای گفتن ندارم... می دانی؟

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 150 تاريخ : شنبه 8 آذر 1399 ساعت: 10:31