الولد سر ابیه *

ساخت وبلاگ

یا لطیف

 

 

الف. سالها پیش، وقتی آقا محمدحسین خیلی کوچک بود، اینجا نوشتم که گه گاه می رود پشت پرده پنهان می شود. یک وقت هایی دلش تنهایی می خواهد انگار. یک وقت هایی با هیچکسش میل سخن نیست. تنها میرود یک گوشه ای با خودش خلوت می کند. درست مثل بابایی اش.

 

ب. آخر شب ها قبل از خواب برنامه داریم. گاهی فوتبال خانوادگی، گاهی والیبال خانوادگی، گاهی پازل، گاهی بازی های دیگر، گاهی کتاب، گاهی آب بازی در حمام و ... آقا محمدحسین هم عاشق این بازی هاست. به حال و حوصله و خستگی و دیر وقت بودن و ... هم کاری ندارد. با اصرار این دور همی های آخر شب را دنبال می کند و گاهی که امکانش نیست با گریه و دعوا می رود توی رختخواب.

 

ج. آمده بودم توی اتاق و منتظر بچه ها داشتم توی وبلاگستان می چرخیدم. در واقع وبلاگ یکی از آنهایی را می خواندم که قبل تر پیگیر می خواندم و بعدتر به خاطر مطلب های طولانی اش فرصت نمی کردم دنبال کنم. عادت دارم مطالب را از عقب تر بخوانم که عقب رفتنم رسید به سال 97 و چند روز است دارم می خوانم اما تمام نمی شود. البته وقت هم داشتم. خانه بودم برای قرنطینه و وقت آزاد زیاد داشتم. امشب قرار بود کتاب بخوانیم. معمولا دو سه تا کتاب برای هر کدامشان. اما دیدم صدای چک و چانه زدن شان می آید. آقا محمدحسین و نفیسه خانم دویدند توی اتاق. با گریه و ناراحت. گفتم چی شد؟ آقا محمدحسین گفت: "بابا داره بارون میاد". گوش تیز کردم دیدم واقعا صدای شر شر باران است که می کوبد روی شیروانی. گفتم: "خوب؟" گفت: "خوب شما مگه نمی دونید من بارون خیلی دوست دارم؟ به مامان می گم بریم بیرون زیر بارون اما می گه نه!" راستش منم عاشق بارانم. عاشق راه رفتن زیر نم نم باران پاییزی. گفتم : "فاطمه خانم! بیا بریم بیرون کمی قدم برنیم". خسته بودند و کلافه از چک و چانه بچه ها. اما رفتیم. شالاپ و شلوپ راه انداخته بودند دو تایی. می پریدند توی چاله های آب و نیمه شبی برای خودشان کیف می کردند... واقعا که دنیای شیرینی است دنیای کودکی...

 

د. می خواستم از اربعین بنویسم. اما باشد برای فردا یا روزهای بعد. لذت قدم زدن زیر باران آن هم پاییزی اش، آن هم نیمه شب، آن هم خانوادگی، تجربه فوق العاده دل انگیزی است...

 

هـ . باران بیاید و من یاد وبلاگم نکنم؟ حاشا...

باران برای من همیشه یادآور این شعر غمناک میلاد عرفان پور است:

اما دریغا تو

هرگز

از این وحی تر و تازه

این قطره قطره آیه و الهام

چیزی نفهمیدی!

چتر تو شاعر شد

تو پوسیدی...

 

* lمعنا: فرزند (پسر)، راز پدر خویش است (البته معانی زیادی برای سر گفته شده که قابل توجه است)/ مولانا در مثنوی معنوی این جمله را به نبی اکرم منتسب نموده است اما در منابع روایی در دسترس امروز ما چنین روایتی وجود ندارد.

 

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 167 تاريخ : شنبه 8 آذر 1399 ساعت: 10:31