دغدغه های یک مرد واقعی

ساخت وبلاگ

یا رب


دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم...

:::

پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند.

گفت "نگرانی ها که نمی روند  اما حرف حرف انقلاب نیست. انقلاب زیر مجموعه ای است از دین. وقتی رفته است یک همسر بی حجاب گرفته است که حتی نمی دانم نماز می خواند یا نه چه نگرانی باید رفع بشود؟ من که دارم آخر این مسیر را می بینم. بچه شان چه خواهد شد؟ اما آن وقت یک وظیفه ای داشتم الان یک وظیفه ای. الان بچه دارند. ارتباطمان بد نیست. گاهی رفت و آمد داریم. شاید بتوانم روی بچه شان تاثیری بگذارم..."

:::

گفت کار و بارت چیست؟ گفتم. گفت همین کار را داری یا کار دیگری هم داری؟ گفتم که کار دیگری ندارم. گفت به فکر باش. مشکلات اقتصادی زمینت نزنند. مشکل اقتصادی سخت است. جوری گفت که انگار با تمام جانش جرف می زند. با تمام گذشته اش...

از وضع کار و بارش پرسیدم. توی یکی از روستاهای مرند عرقیجات گیاهی تولید می کند و محصولات ارگانیک. گفت خیلی پولش مهم نیست. گاهی ادم ها از اینکه قیمت هایمان انقدر کم است گمان می کنند متقلبیم! یا اینکه جنسمان خوب نیست. اما بعدها زنگ می زنند که فلانی خیلی خوب بود. فلان مریضی مان رفع شد فلان مشکلمان برطرف شد. اینها خیلی می چسبد. خیلی به پولش فکر نمی کنم... بیشتر حس معنوی اش برایم مهم است...

:::

بعضی امتحان ها چقدر سختند. خودم را که می گذاشتم جای او، خرد می شدم. یاد آن کسی افتادم که چند ماه پیش عکس بی حجاب ش را دیده بودم. این روزها دوتا از خواهر هایش هم بی حجاب شده اند... با خودم فکر می کردم ما از نسل این انقلابی ها قوی تر نیستیم. محکم تر نیستیم. آنها که انقدر ناتوان مانده اند در تربیت فرزند، آنوقت ما چه خواهیم کرد؟ فرزندان ما چه خواهند شد؟ نکند ما هم با فرزندانمان آزمایش بشویم؟ آزمایشی سخت که ... دیشب زیاد غصه خوردم...


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : دغدغه های یک مادر,دغدغه های یک معلم,دغدغه های یک زن, نویسنده : mbineshaang بازدید : 184 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 4:16