دغدغه های یک قلب کوچک...

ساخت وبلاگ

هو الباقی


١.

 بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. این روزها اما خیلی برایم مهم نیست. فرقی ندارد چندان. تنها دغدغه جدی و غیر شخصی این روزها، خانواده است. فاطمه ام (که اگر اینجا را می خواند نمیشد این چند جمله ساده را هم درباره مرگ نوشت. که غصه اش می گیرد اگر از مرگ حرف بزنم. که انگار اگر از مرگ حرف زدیم مرگمان زودتر می رسد... که اگر از مرگ بگویم یا وصیتی کنم می گوید "به من نگو! من زودتر از تو خواهم رفت... " و من حسابی ناراحت می شوم! من که دارم همین حرف ها را به او می گویم غصه ام می شود...) و بچه ها که برای آینده شان گاهی زیادی نگران ام... مخصوصا وقت هایی که ناهنجاری ای می بینم یا رفقا درباره مدرسه ها و مشکلاتشان حرف می زنند... انگار که "او" (جل و اعلا) نیست! انگار من قرار است چه کنم؟ من که نتوانسته ام حریف خودم بشوم. من که خودم اسیر تندباد های روزگار آرامتر خویش بوده ام. انگار من چه توانی دارم در برابر سیل بنیان کن این روزگار... انگار نه انگار که "انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا..."


٢.

 هنوز هم گاهی به این احساس فکر می کنم. به سراغم می آید و من با یک "مهم نیست زیاد..." دکش می کنم به دنیای خودش... آن روز بالاخره روزی خواهد رسید. و اگر من در مسیر رضایت حضرت حق باشم از آن لحظه چه باک؟ مشکل فقط انجاست که نمی دانی در آن مسیر هستی یا نه... نمی دانی آخر کار چه خواهد شد... کدام دغدغه کدام حس کدام عمل در برابر چشم هایت مجسم خواهد شد و کندن از این عالم را سخت خواهد کرد... می گفت آنقدر هنگام "رفتن"  سخت می گذرد که هیچکسی حاضر نیست دوباره برگردد و آن لحظه را دوباره تجربه کند... هیچکس الا شهدا...*


٣.

بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. احساسی که به جای آنکه از دنیا جدایم کند بیشتر هولم داد سمت زمین. سنگین ترم کرد و زمینی ترم. (البته تقصیر احساسم نبود! تقصیر خودم بود! انگار که وقت کم است و باید ته دیگ دنیا را در بیاوریم و بعد برویم تا یک وقت "ناکام" نمانیم! این است ایمان ما...).  و شاید همین احساس بود که سر آغازی شد بر یک مسیر اشتباه. گرچه خدا مهربانی کرد. به هر ضرب و زوری بود، با هر معجزه ای که بود، با همان لحن مهربان اما محکم و مردانه اش، با همان برنامه های دقیق اما لطیف و ظریف و زنانه اش (مرا می بخشی که اینگونه توصیفت می کنم؟ تشبیه هایم هم مانند خودم کودکند... کودکانه اند... بی معنی اند..) اشتباه بودنش را برایم نمایش داد ...


٤.

از یک دلِ گرفته، جز همین حرف های غصه دار چیزی بیرون نمی آید... از کوزه همان برون تراود که در اوست...


* (کنز العمال ج 4 ص 411 ش 1115 ) ما من اهل الجنه احد یسره ان یرجع الی الدنیا وله عشره امثالها الا الشهید فانه یود انه یرد الی الدنیا عشر مرات فیستشهد لما یری من الفضل
: از اهل بهشت کسی دوست ندارد به دنیا برگردد هر چند ده برابر دنیا را به او دهند! مگر شهیدان که علاقمندند حتی ده بار به دنیا برگردند و باز شهید شوند... چرا که مقام شهادت بالاتر است

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 191 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 8:33