حرف هایی با یک جگر سوخته...

ساخت وبلاگ

یا عماد من لا عماد له

 

 

صفحه مجازی ات را باز می کنم. بوی یک جگر سوخته می آید و صدای شکستن استخوان های یک "مرد"... می خواهم چیزی برایت بنویسم. آنجا نمی شود. اینجا می نویسم برایت... بدون ایتکه هیچوقت آن را بخوانی...

 

:::

صفحه مجازی ات را باز می کنم. دلهره این چند وقت دوباره توی دلم می آید. دوست داشتم برایت می نوشتم سرت را بالا بگیر "دختر خوب". محکم باش. پا پس نکش. مگذار تنهایی خسته ات کند. نگذار غصه ها تو را از رفتن راهی که داشتی می رفتی باز بدارند. دوست داشتم برایت می نوشتم اگر تو همان دختری هستی که کم و بیش و دورادور می شناختم (نمی دانم اصلا این حرف ها را برای چه کسی می زنم... شاید تو هم دیگر مخاطب این حرف ها نیستی و من مثل خیلی وقت های دیگر دوباره دارم به خطا می روم ... اما به حس این دل کوچک اعتماد می کنم... و مثل خیلی وقتهای دیگر می گذارم او تصمیم بگیرد...)، می توانی این پرچم را به مقصد برسانی. اعتراف می کنم که هیچوقت بزرگ ندیدمت - که از کوری چشم و ظاهر بینی من است-؛ قبول دارم که هیچوقت سرعت و شتاب زیادی در حرکت تو به چشمم نیامد - که از فهم ناقص و کوتاه بینی خودم است-؛ می پذیرم که هیچوقت عمیق در نظرم نیامدی اما صادقانه بگویم (اگر چه خودت خبر نداری)، همیشه قوی دیدمت. تو کسی بودی که اگرچه سرشار از درد بودی اما همیشه رفقایت می توانستند روی شانه هایت تکیه کنند. مدعی زیاد است توی این فقره. اما من در تو ادعایی ندیدم. اما رفاقت ... چرا. حالا خدا دارد تو را با بی رفیقی، "سخت" امتحان می کند... بی رفیقی در رفتن این راه دشوار...

قدم هایت را مثل همیشه محکم بردار. اجازه نده خیل در راه ماندگان و کثرت افتادگان و زمین خوردگان، تو را زمین بزنند. حالا که خیلی ها زمین خورده اند، حالا که (به قول مرحوم آقای صفائی) کسانی که از اقیانوس ها و دریاها عبور کرده بودند، در یک استکان آب غرق شده اند، چشم خیلی ها به توست. چشم های زیادی منتظرند تا زمین خوردن تو را هم ببینند. اما چشم های زیادتری هم به تو و معدود سربازان مانده در این جنگ خونین، امید بسته اند... تو می توانی... تو باید بتوانی این علم را بالا نگه داری ... سربلند نگه داری...

 

دوست داشتم برایت می نوشتم که خدا هم چشمش را دوخته به تو. برایت می نوشتم که خدا سلامت رسانده و پیغامت داده (بماند که چگونه به گوش این نامحرم آوای این سروش رسیده است...) و فرموده:

 

وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا... (طور / 48)

:::

دوست داشتم همه اینها را برایت بنویسم، اما ننوشتم. دیگر مرد این حرف ها نیستم. چشم های خدا سالهاست برای من باریده اند... زمین خورده و زخم خورده ام. لنگان لنگان خودم را می کشم بلکه ... گرچه تو نمی فهمیدی این حرف ها را یک زمین خورده برایت نوشته است. غریبه ای بی نشان می دیدی. نشاندار هم بودم باز شک دارم که می شناختی ام. در جواب می نوشتی: "ببخشید! شما ؟!" و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... هیچ حرفی...

 

:::

صفحه ات را بستم و توی دلم برایت دعا کردم. تو نمی دانی البته. خیلی دعایت می کنم. از وقتی غصه را توی صفحه مجازی ات دیدم و تنهایی ات را در میان نانوشته هایت خواندم. از وقتی صدای شکستن استخوان هایت را در هجوم حجم بی رحم دردها شنیدم...دعایت می کنم و نمی دانم دعای این زمین خورده اثری هم دارد؟

 

:::

صفحه ات را بستم. بدون اینکه چیزی بنویسم و یا حرفی بزنم. فقط یادت باشد، توی این زمانه نامرد، توی این دنیای خراب ما، خدا برایت پیغام داده است... مواظب باش چشم های خدا را "تر" نکنی... 

 


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 186 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 11:31