اعترافات!

ساخت وبلاگ

یَا خَیْرَ مُونِسٍ وَ اَنِیسٍ


یک برهه ای در دانشگاه غریب بودم! رفت و آمد نسبت به ذات گوشه گیر من کم نبود اما رفیقی نداشتم. می آمدند و می رفتند و لبخندی و خنده و شوخی ای اما رفاقت... رفیق برای من کسی است که لذت ببرم از اینکه اوقاتم را با او بگذرانم پای صحبتش بنشینم و گفت و گو با او حتی همین گفت و گوهای معمولی شیرین باشد. نه اینکه کلا نداشته باشم. در آن آنجا اینجور بود. از رفقایم کسی نبود. شهر جدید و فضای جدید و... این اتفاق مخصوصا که توی خوابگاه خودش را بیشتر نشان می دهد. تا شش ماه همینگونه گذشت...!

:::

ایام عید رفتیم مسافرت جهادی این بار با همدانشگاهی های جدید. روز اول همه جمع شدند و هرکسی خودش را معرفی کرد و نکاتی که به نظرش می آمد گفت. در این میان یک نفر با لهجه شیرین و اصیل اصفهانی، خیلی شیرین حرف زد. طنزی هم خیلی زیر پوستی چاشنی صحبتش بود. کلمات را دقیق انتخاب و واضح ادا می کرد. یک لبخند شیرینی توی چهره استخوانی اش وجود داشت. قدش بلند و کشیده بود و ساده می گشت اما در عین حال خوش تیپ بود. بعدتر ها به او می گفتم "صورت سنگی" یا به قول خودش "استون فیس"! احساسش را باید بادقت خیلی زیادی توی صورتش می دیدی! سعی بلیغی داشت که احساساتش در چهره اش نمایان نباشد. این روزها البته خیلی بهتر شده. جز این آخری بقیه را در همان جلسه دیدم! چیزهایی که شاید خیلی از آدم ها قبل از من بدون اعتنا از کنارش عبور کرده بودند. کما اینکه من نیز حتما از کنار ویژگی ها و خصوصیات بعضی ها که برای دیگران ویژه بوده است بی توجه رد شده ام... 

:::

یکی از این نویسنده های خوب وطنی معتقد است توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند... همان نخ تسبیحی که ٣١٣نفر یاز امام زمان را بدون آشنایی قبلی گرد هم می آورد. آیا این قاعده را  می توان عمومیت داد؟ دارد درست می بیند حقیقت عالم را؟

:::

بدون هیچ سابقه آشنایی قبلی، توی دلم نشست! اینکه شنیده ای یا توی قصه ها خوانده ای که یکی با یک نگاه عاشق شد و بعد خندیده ای که مگر می شود؟ ما دیده ایم! تجربه کرده ایم حتی، حالا عشقش را نه اما جذب را دیده ایم و حس کرده ایم. آن موقع ها آرمانگراتر و طبعا با دل و جرات تر بودم. بعد از جلسه رفتم پیش او و گفتم که واقعا از صحبت هایش کیف کردم!

:::

اسمش محمد بود. شاید یک ماهی طول کشید تا پیوند رفاقت بین ما محکم شد. آخر خرداد و اوایل تیر هم "محمد" درسش تمام می شد و بر می گشت "اصفهان" یعنی شهری که آنجا زندگی می کرد. رشته "محمد" برق بود و آن روزها مشغول ارائه تحقیق نهایی اش برای دریافت مدرک کارشناسی. ترم اول سال "محمد" مرخصی بود. ترم دوم هم دیگر جا نگرفته بود. توی دفتر بسیج خوابگاه ما می خوابید. بدون اینکه ظاهرا بسیجی باشد! رفیق بود با بچه های بسیج. قبل از امتحانات هم او کارش را به نتیجه رساند و دفاع کرد. روزهای آخر خیلی دلم گرفته بود. چه ساعت هایی که در این دو سه ماه، به جای درس خواندن، با هم توی محوطه دانشگاه زیر نور مهتاب قدم زدیم و گفتگو کردیم.  "محمد" عادت داشت شب تا صبح کار می کرد و بعد از نماز صبح می خوابید. مثل قدیم تر های خودم... حالا اما بعضی شب ها دو نفری توی خیابان های خالی و خلوت آن شهر می گشتیم. چقدر حرف زدیم. قصه تعریف کردیم. شعر خواندیم. از خاطراتمان گفتیم. بحث کردیم، بحث کردیم، بحث کردیم...

:::

شب آخر که "محمد" فردا صبح علی طلوعش برمی گشت به شهرشان، حتی روبوسی نکردیم. فقط مردانه دست دادیم. لبخند زدیم و او رفت. فردا شبش توی دفترم  درباره او نوشته ام. چند جمله بیشتر نیست و آخرین جمله اش این است که "اعتراف می کنم در تمام دانشگاهِ ... من صدای "محمدِ ...." را به تمام صداهای دیگر ترجیح می دادم..."

:::

راستش حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم به گمانم این حرف درست است که توی عالم نخ تسبیحی است که اهلش را به هم وصل می کند...

:::

توی زندگی مجازی هم گمان می کنم کسی هست که اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم خواندن صفحه او برای من از خواندن همه صفحه های مجازی دلچسب تر و خواندنی تر است... گویا که آن نخ تسبیح توی فضای مجازی هم شعبه ای دارد... اگر به آرمانگرایی و جسارت آن موقع بودم حتما لینکش را می گذاشتم اینجا! اما نه از شما که از دانسته شدن احساسم، این روزها ترسی دارم که...

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : اعترافات ذهن خطرناک من,اعترافات القديس اغسطينوس,اعترافات جعفر شفیع زاده,اعترافات زن سعید اسلامی,اعترافات تويتر,اعترافات ژان ژاک روسو,اعترافات یک جنایتکار اقتصادی,اعترافات,اعترافات شخصية,اعترافات قاتل اقتصادي, نویسنده : mbineshaang بازدید : 364 تاريخ : دوشنبه 29 شهريور 1395 ساعت: 15:47