نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را...

متن مرتبط با «اعترافات یک جنایتکار اقتصادی» در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... نوشته شده است

مرگ از آنچه فکر می کنیم نزدیک تر است...

  • هو الباقی   یکی از همکارانم دیروز از دنیا رفت و به ماه مبارک نرسید... چهل و هفت هشت سال بیشتر نداشت...     ما پاییزیم و برگ برگیم ...رفیق چون قاصدکی زیر تگرگیم... رفیق تنها تنها مسافریم از دنیا یعنی ه, ...ادامه مطلب

  • تبدیل یک تهدید به فرصت

  • یا رفیق چهارده پانزده سال است رفیقیم. یکی از بهترین رفیق های من است با اینکه از برخی جهات خیلی با هم فرق داریم. مثلا روحیه هایمان صد و هشتاد درجه فرق می کند. او تعارفی و مبادی آداب است و من راحت! مثلا تا تعارفش نکنند میوه نمی خورد تازه اگر هم تعارف کنند ممکن است نخورد و من اگر کمی با میزبان آشنایی داشته باشم خودم می روم سر وقت یخچال! کم با کسی شوخی می کند و, ...ادامه مطلب

  • حرف هایی با یک جگر سوخته...

  • یا عماد من لا عماد له     صفحه مجازی ات را باز می کنم. بوی یک جگر سوخته می آید و صدای شکستن استخوان های یک "مرد"... می خواهم چیزی برایت بنویسم. آنجا نمی شود. اینجا می نویسم برایت... بدون ایتکه هیچوقت آن را بخوانی...   ::: صفحه مجازی ات را باز می کنم. دلهره این چند وقت دوباره توی دلم می آید. دوست داشتم برایت می نوشتم سرت را بالا بگیر "دختر خوب". محکم باش. پا پس نکش. مگذار تنهایی خسته ات کند. نگذار غصه ها تو را از رفتن راهی که داشتی می رفتی باز بدارند. دوست داشتم برایت می نوشتم اگر تو همان دختری هستی که کم و بیش و دورادور می شناختم (نمی دانم اصلا این حرف ها را برای چه کسی می زنم... شاید تو هم دیگر مخاطب این حرف ها نیستی و من مثل خیلی وقت های دیگر دوباره دارم به خطا می روم ... اما به حس این دل کوچک اعتماد می کنم... و مثل خیلی وقتهای دیگر می گذارم او تصمیم بگیرد...)، می توانی این پرچم را به مقصد برسانی. اعتراف می کنم که هیچوقت بزرگ ندیدمت - که از کوری چشم و ظاهر بینی من است-؛ قبول دارم که هیچوقت سرعت و شتاب زیادی در حرکت تو به چشمم نیامد - که از فهم ناقص و کوتاه بینی خودم است-؛ می پذیرم که هیچوقت عمیق در نظرم نیامدی اما صادقانه بگویم (اگر چه خودت خبر نداری)، همیشه قوی دیدمت. تو کسی بودی که اگرچه سرشار از درد بودی اما همیشه رفقایت می توانستند روی شانه هایت تکیه کنند. مدعی زیاد است توی ا, ...ادامه مطلب

  • تابی برای یک بی تاب

  • یا لطیف یادم هست که در یکی از شب های تابستانی، با رفقا رفته بودیم یک نشستِ اردو مانند دو روزه ای. آن وقت ها عادتم به شب بیداری بود. شب هنگام وقتی که همه یا خوابیده بودند یا گعده کرده بودند و می گفتند و می خندیدند، من در گوشه اردوگاهمان، تابی پیدا کردم و یک شب تا سحر روی آن تاب، تنهای تنها، تاب خوردم و تاب خوردم و تاب خوردم... تاب خوردم و به آسمان خیره شدم. به مهتاب که آن شب کامل بود به گمانم، به ماهی که پشت ابرها پنهان می شد و شکل های زیبایی را درست می کرد و گوش دادم به صدای باد که می پیچید توی شاخ و برگ درختها... گوش دادم به صدای جیرجیرک ها که تا سحر همپای من بیدار بودند...   تمام آن چند ساعت را خیال بافتم و همه وجودم را دادم دست قلبم. گاهی سرم را گذاشتم رو زنجیر تاب و اشک ریختم... گاهی تمام جراتم را جمع کردم و با همه توان تاب را فرستادم بالا و بالاتر ... آنقدر که ترسیدم دوران کند... گاهی آرام تاب خوردم ... گاهی هم معمولی، مثل خودم...   حالا، بعد از ده دوازده سال از آن شب، باور نمی کنی اگر بگویم "همیشه" وقتی از کنار پارک ها و تابهایشان می گذرم، با چشمهایم فاصله صندلی شان را تا زمین اندازه می گیرم! ببینم پاهایم به زمین می گیرد یا نه؟! ببینم یک تاب خوردن بی دغدغه مهمانم می کند یانه؟! سالهاست که گشته ام و نیافته ام... دلم یک تاب می خواهد که نگاه نکند به سن و سالم! تاب بدهد مرا یک شب, ...ادامه مطلب

  • العاقل یکفیه الاشاره

  • دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیماز زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آبموج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیمکی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیمگفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شدما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»قاسم صرافان , ...ادامه مطلب

  • دغدغه های یک قلب کوچک...

  • هو الباقی ١.  بچه تر از حالا که بودم حس می کردم چهل سالگی ام را نمی بینم! ... چرا؟ راستش خودم هم نمی دانم! فقط یک حس مبهم اما قوی بود. از آن حس ها که برای آدم مهم اند. این روزها اما خیلی برایم مهم نیست. فرقی ندارد چندان. تنها دغدغه جدی و غیر شخصی این روزها، خانواده است. فاطمه ام (که اگر اینجا را می خواند نمیشد این چند جمله ساده را هم درباره مرگ نوشت. که غصه اش می گیرد اگر از مرگ حرف بزنم. که انگار اگر از مرگ حرف زدیم مرگمان زودتر می رسد... که اگر از مرگ بگویم یا وصیتی کنم می گوید "به من نگو! من زودتر از تو خواهم رفت... " و من حسابی ناراحت می شوم! من که دارم همین حرف ها را به او می گویم غصه ام می شود...) و بچه ها که برای آینده شان گاهی زیادی نگران ام... مخصوصا وقت هایی که ناهنجاری ای می بینم یا رفقا درباره مدرسه ها و مشکلاتشان حرف می زنند... انگار که "او" (جل و اعلا) نیست! انگار من قرار است چه کنم؟ من که نتوانسته ام حریف خودم بشوم. من که خودم اسیر تندباد های روزگار آرامتر خویش بوده ام. انگار من چه توانی دارم در برابر سیل بنیان کن این روزگار... انگار نه انگار که "انهم یرونه بعیدا و نراه, ...ادامه مطلب

  • یکسالگی

  • یا لطیف   سال قبل در چنین روز و ساعت هایی نفیسه خانم به جمع سه نفره ما اضافه شد و خانواده ما چهار نفره شد. امسال در یک سالگی، راه افتاده است، چند تا کلمه حرف می زند و خدا را شکر حسابی عاشق برادرش است و برادرش هم همینطور. چیزی که حسابی ازش می ترسیدیم که محمد حسین نتواند حضور و وجود خواهرش را تحمل کند...   + باید خیلی برای این خانواده خدا را شکر کنم. دیروز یکی از همکاران از من پرسید حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. گفت برای چی می گی "بد نیستم"؟ چرا ناشکری می کنی؟ همسر خوب بچه های خوب و سالم شغل... چی کم داری که می گی بد نیستم؟ راست می گفت. تازه خیلی چیزها را نمی گفت و نمی دانست که بگوید... خدایا شکرت. برای خانواده ای که به من دادی...   وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا و کسانى‏ اند که مى‏ گویند پروردگارا به ما از همسران و فرزندانمان آن ده که مایه روشنى چشمان [ما] باشد و ما را پیشواى پرهیزگاران گردان (سوره فرقان / 74) البته "اهل" انسان، خویشان و نزدیکان عقیده ای هستند پیش از انکه نزدیکان قبیله ا,یکسالگی کودک,یکسالگی برجام,یکسالگی کودکان ...ادامه مطلب

  • دغدغه های یک مرد واقعی

  • یا رب دیشب یکی از آن انقلابی های دو آتشه را دیدم . سالگرد دایی ام بود. آمده بود برای برنامه سالگردش. از رفقای قدیمی و زمان انقلاب پدرم. یک رفیق چهل ساله (با خودم فکر می کردم چهل سال رفاقت چیز عجیبی است...). از آنها که از این انقلاب نام و نانی برای خودشان نخواستند. از آنچه هم داشتند گذشتند برای انقلاب. حالا هم کناری نشسته اند و جا را داده اند به جوان تر ها. هنوز هم انقلابی و هنوز هم پر شور و هنوز هم محکم بر سر مواضع. پیر شده بود و لباس مندرسی داشت و دست های زمخت و پینه بسته اش نشان از زحمت کشی اش... و من چقدر این دست ها را دوست داشتم... ::: پرسیدم نگرانی هایش درباره بچه هایش رفع شده است یا نه؟ راستش آخرین بار که دیدمش خیلی نگران بچه ها بود. چندین سال پیش. شاید ٦-٧ سال قبل. بعدتر هم شنیدم که نرفته است عروسی پسرش. یادم هست توی ماشین بودیم که زنگ زده بود به بابا. پدر هم داشت نصیحتش می کرد که برود عروسی و نرفت آخرش. وقتی سوال کردم چهره اش توی هم رفت. گفت چطور؟ خودم را زدم به ندانستن که اگر نخواست چیزی نگوید. گفتمش که آخرین بار نگران بودید که با عقاید شما و انقلاب و اینها زاویه گرفته اند. گ,دغدغه های یک مادر,دغدغه های یک معلم,دغدغه های یک زن ...ادامه مطلب

  • یک سوالی دارم...

  • هو العلیم این هفته بعد از جلسه با استاد کمی بحث کردم. تا سه سال پیش مدام بحث می کردم! استاد مشکلی نداشت. با تواضع و سعه صدر و گشاده رویی پاسخ می داد. اما احساس کردم حوصله اطرافیان سر می رود. دوست دارند بعد جلسه بنشینند و ا این گپ های سیاسی دم دستی بزنند با استاد. من هم فتیله را پایین کشیدم. این هفته هم اولش بی خیال شدم. اما بعد خود استاد آمد و نشست همان اطراف. با دو سه نفر از همان دور و بری ها. اتفاقا بحث رسید به مباحث جلسه و خوب طبعا من هم وارد صحبت شدم و سوالم را پرسیدم. البته مقداری عجله داشتند. باید می رفتند فرودگاه. صحبت ناقص ماند. (البته احتمالا این هفته به سبک سران مملکت که تریبونی مناظره و مباحثه می کنند، جواب ما را بالای منبر می دهد!) . آخر بحث اما رسید به این سوال که "تکلیف و وظیفه روی چه مبنایی برای انسان شکل می گیرد؟ آیا محاسبه های عقلی (عقل دینی فرض بفرمایید) روی این امر تاثیر دارد یا نه؟" من می گفتم دارد. ایشان می گفت ندارد. جنگ بدر را مثال می آورد که هیچ توجیه عقلایی پشت آن نبود الا اعتماد به وعده های الهی و اعتماد به رسول الله. آخر سر هم گفتند "باید بروم. برو بیشتر ف, ...ادامه مطلب

  • اعترافات!

  • یَا خَیْرَ مُونِسٍ وَ اَنِیسٍ یک برهه ای در دانشگاه غریب بودم! رفت و آمد نسبت به ذات گوشه گیر من کم نبود اما رفیقی نداشتم. می آمدند و می رفتند و لبخندی و خنده و شوخی ای اما رفاقت... رفیق برای من کسی است که لذت ببرم از اینکه اوقاتم را با او بگذرانم پای صحبتش بنشینم و گفت و گو با او حتی همین گفت و گوهای معمولی شیرین باشد. نه اینکه کلا نداشته باشم. در آن آنجا اینجور بود. از رفقایم کسی نبود. شهر جدید و فضای جدید و... این اتفاق مخصوصا که توی خوابگاه خودش را بیشتر نشان می دهد. تا شش ماه همینگونه گذشت...! ::: ایام عید رفتیم مسافرت جهادی این بار با همدانشگاهی های جدید. ر,اعترافات ذهن خطرناک من,اعترافات القديس اغسطينوس,اعترافات جعفر شفیع زاده,اعترافات زن سعید اسلامی,اعترافات تويتر,اعترافات ژان ژاک روسو,اعترافات یک جنایتکار اقتصادی,اعترافات,اعترافات شخصية,اعترافات قاتل اقتصادي ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها